محل تبلیغات شما

" من یک تقویم دیواری هستم"
از زمانی که یک طرح اولیه بودم و بعد رنگ و لعاب گرفتم و بعد از دستگاهی که نمی دانم نامش چه بود ولی می دانم که من و هم قاطارانم را یکی یکی با چنان سرعت باورنکردنی پرت می کرد بیرون، شوق این را داشتم که بدانم قرار است روی دیوار کدام خانه زندگی من شروع شود.
از همان ابتدا می دانستم که من بچه یکروزه هستم و قرار نیست تا همیشه وجود داشته باشم. می دانستم که روزی می رسد و همانطور که به دیوار میخکوب شده ام همانطور هم از دیوار کنده شوم و به زباله دان تاریخ بپیوندم. من که خود تاریخ بودم. از تاریخ آمده ام و به تاریخ باز خواهم گشت!
از زمان بسته بندی تا توزیع و بعد ارسال به شهرهای مختلف چند روزی طول کشید. هر کدام از دوستانم به سمت و سویی فرستاده شدند. یکی شمال، یکی شرق، یک غرب و در نهایت من که به سمت جنوب فرستاده شدم. جنوب را دوست داشتم حتی می توانم بگویم اگر روزی من را آوردند به دنیای آدمها دستخط می دهم که ارسالم کنند به جنوب. در آخر به آروزین هم رسیدم. لابد می پرسید من از کجا جنوب را می شناسم. همانطور که گفتم من از تاریخ آمده ام. هر فصل و هر ماه و هر هفته و هر روزی که شما بعد از خریدنم می بینید من قبل از شما می بینم. بگذارید نشانتان بدهم مثلا دوازدهم شهریور هر سال روز شهادت رئیسعلی دلواری است. او را که می شناسید مبارز مشروطه‌خواه و رهبر قیام جنوب در تنگستان و بوشهر علیه نیروهای بریتانیا در دوره جنگ جهانی اول بود.
خواستم بگویم که من تک تک روزهای نوشته شده بر جانم را می شناسم چون من حافظه ی تاریخ هستم.
روز موعد فرا رسیده، جعبه حاوی من و دوستانم بر دوش مردی است. وارد مغازه ی بزرگ میشود. از همان بدو ورود عاشق آنجا می شوم. و به بختی که نصیبم شده لبخند می زنم. خانم فروشنده جعبه ها را باز میکند و با دیدن من لبخند ملیحی بر لبانش نقش می بندد. می شنوم که دیگر دوستانش را صدا می زند و می گوید بیاید اینجا ببینید چه تقویم دیواری های دلبری آوردن برامون. قند توی دلم آب می شود. فکر نمیکردم روزی تقویم دیواری بودن انقدر برایم لذت بخش باشد.
جایی را برای آویزان کردن ما در نظر گرفته اند. جای خوبی است از اینجایی که من هستم می توانم کل این نوشت افزاری زیبا را ببینم. لابد هرکسی هم که وارد اینجا می شود من را هم میبیند. از شادی در فرنرهای بالای س خودم نمی گنجم.
چند روز از آویخته شدن من و دوستانم به دیوار مغازه می گذرد. ولی حتی کسی نگاهی هم به من نمی اندازد. در دلم به آن طراح لعنتی ناسزا می گویم که چرا رنگ و لعاب من را بیشتر نکرد! شاید از آن طریق بیشتر جلب توجه می کردم. مثل آن تقویم دیواری های روبرویی که طی این چند روز چند تایشان فروش رفته اند. به خودم امیدواری می دهم که بالاخره کسی که سرنوشت من در دستان اوست پیدا می شود. همانطور غمگین لنگ در هوا آویزان به دیوارم و از یکنواختی این روزها حوصله ام سر رفته است که می بینم دو خانم وارد مغازه می شوند. انتظار دارم اولین جایی که می ایستند جلو روی من باشد اما یکی از آنها مستقیم می رود طرف قفسه کتابهای کودک، لابد برای بچه هایش می خواهد کتاب کمک آموزشی بخرد. خانم دیگر هم می رود طبقه دوم. اینبار هم کسی به سراغ من نیامد.
چیزی به سال نو نمانده و من دلم نمی خواهد در سال قدیم بمانم. دوست دارم روز اول سال نو در خانه کسی باشم. سری می زنم به اردیبهشت. می دانم در خود روزی را دارد که روز آرزوها نامیده می شود. نهم اردیبهشت هر سال مصادف با بیست و نهم آوریل روز جهانی آرزوها نامگذاری شده است. می دانم که هنوز اردیبهشت 1398 نرسیده است اصلا سال 1398 هنوز تحویل نشده است ولی من از آنجایی که این روزها را بر جان خودم حک کرده ام، دلم را بر می دارم و میروم به نهم اردیبهشت 1398 . آرزو میکنم کسی بیاید و من را انتخاب کند. هیچ وقت فکر نمیکردم انتخاب شدن انقدر سخت باشد.
در همین افکار هستم که خانمی را که طبقه بالا بود روبرویم میبینم. با لبخندی که تا عمق وجودم رخنه می کند و می رسد به دوازدهم مهر یعنی روز جهانی لبخند سر از پا نمی شناسم. با دستانش صفحاتم را نوازش می کند و با خودش می گوید "چقدر خوب شد که تقویم دیواری شازده کوچولو رو پیدا کردم خیلی خوبه که وایتبرد هم هست می تونم روزهای مورد نظر را توش علامتگذاری کنم."  صاحب این لبخند مهربان من را به آرزویم رساند. وقتی که قیمتی که برای من در نظر گرفته شده بود را پرداخت، خیالم راحت شد که رفتم سر خانه جدیدم.

وارد اتاق دختر می شویم . کیسه خرید را کناری می گذارد و مشغول عوض کردن لباسهایش می شود. دوست دارم هرچه زودتر خودم را به دیوار اتاقش ببینم. امیدوارم اتاق دلنوازی داشته باشد. آن لحظه ی تاریخی از راه رسید. از کیسه خرید خارج می شوم. وسط اتاق دختر ایستاده ایم. دختر به دور خودش چرخی می خورد و از من می پرسد "کجا تو رو آویزون کنم خوبه؟" باورم نمی شود کسی دارد نظر من را می پرسد. چند ثانیه بعد دختر می گوید پیدا کردم اینجا خوبه. یک میخ کوچک بر میدارد و می کوبد به دیوار اتاقش. و بعد خودم را آویزان در اتاق دختر می بینم. چه اتاق زیبایی! چشم می چرخانم و کل اتاق دختر را بررسی می کنم. چشمم می افتد به میز تحریرش. از تعجب فنر هایم باز می شود از هم. یک تقویم درست شبیه خودم روی میز تحریرش نشسته است. به محض دیدن یکدیگر لبخندی رد و بدل می کنیم و او که مهمان قدیمی تر این اتاق است به من می گوید: بهترین جایی که می توانستی باشی همین جاست. این دختر خیلی مهربان است، خودت خواهی دید.
چند دقیقه بعد دختر را روبروی خودم میبینم صفحاتم را ورق می زند می رسد به تابستان، نگاهش به اولین ماه از فصل تابستان است. با ماژیک سبزی که در دست دارد به دور عدد هجده یک قلب سبز می کشد و می گوید: "روز تولد من ".

جمله ی عاشقانه ی پشت صندلی اتوبوس

کتابها هم خوشحال می شوند

مشترک موردنظر در دسترس نمی باشد.

هم ,روز ,دختر ,تقویم ,یک ,اتاق ,می شود ,تقویم دیواری ,من را ,می گوید ,که من

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

صوت دروس تمهيدية في الفقه الاستدلالي